قسمت بیست و ششم: جاش دانیل برای رفیقش مرده می خونه زن کامل 3

زمستان نوزده سالگی بود. جاش دانیل برای رفیقش مرده می خونه شب بود. جاش دانیل برای رفیقش مرده می خونه و من ایستاده بودم روبروی پنجره اطاقم ،و بـه جنگل پشت پنجره، جاش دانیل برای رفیقش مرده می خونه نگاه مـیکردم. نور ماه ،روی برفها مـی درخشید. و باد سرد، از پنجره اطاق مـیگذشت، و روی صورتم مـی نشست. ایستاده بودم و تنم مـی لرزید. سرما نبود. چیزی بود کـه مـی فهمـیدم. منتظر بودم. منتظر چیزی کـه درختها بیرون بیـاد. از پنجره باز اطاق بگذره و آرومم کنـه. ایستاده بودم . منتظر. و هیچ چیز نبود.
- دیوونـه احمق.
پنجره رو بستم. رفتم و روبروی آینـه ایستادم. بـه خودم نگاه کردم. دست کشیدم بـه صورتم. دست کشیدم بـه پستونام. دست کشیدم بـه شکمم. خودمو چسبوندم بـه آینـه.
- بغلم کن.
خودمو بغل کردم.
- فشارم بده. محکم.
سرمو، روی شونـه های خودم گذاشتم.
- شیوای بدبخت.
توی بغل خودم گریـه کردم. زانو زدم جلوی آینـه ،و با صدای بلند گریـه کردم. توی دلم چیزی مـی سوخت. احساس مـیکردم، تنـهاترین آدم روی زمـین هستم.
- کاشکی نبودم.
توی آینـه بـه خودم نگاه مـی کردم. و دلم مـی سوخت.دلم به منظور خودم مـی سوخت. به منظور ی کـه خوب بود. و زیبا بود. و عاشق بود. به منظور ی کـه بدبخت بود. و تنـها بود. و عشق نداشت. به منظور ی کـه در 19 سالگی تلخ و افسرده بود.
- چکار کنم؟
چشمامو بستم. و منتظر موندم. فکر مـیکردم ،چیزی توی دلم، یـا توی فکرم، حتما بهم جواب مـی داد. یـه جواب کـه آرومم مـی کرد. فکر مـیکردم، دیگه نمـی تونم خودمو تحمل کنم. دیگه نمـی تونم بابامو تحمل کنم. فکر مـیکردم هر چی بزرگتر مـی شم، و هر چی زمان مـیگذره، فهمـیدن خودم ،برام مشکل تر مـیشـه. احساس من، با خودم بزرگ مـی شد و جدی تر مـی شد. و توی همـه لحظه های زندگیم ،وارد مـی شد. و من تنـهای تنـها، حتما تحمل مـیکردم. حتما مـی فهمـیدم و باید تصمـیم مـی گرفتم.
- چکار کنم؟
فکر مـیکردم، حتما یـه تصمـیم بگیرم. اما نمـی تونستم. و منتظر بودم. منتظر چیزی کـه نمـی دونستم چی هست. اما مـیدونستم کـه اگه بیـاد، حتمن مـی فهمم. اونوقت مـی تونستم تصمـیم بگیرم. یـه تصمـیم ،که همـه زندگیمو عوض کنـه.
- حتما تصمـیم بگیرم.
دراز کشیدم. روبروی آینـه. زل زدم بـه گوشـه سقف، وسعی کردم فکرمو آروم کنم.
- راست بگو شیوا. راست.
خودم، جلوی چشمم بودم. بـه سرتاپای خودم نگاه مـیکردم، و سعی مـیکردم خودم رو، درون بهترین شکل ببینم. و در بدترین شکل ببینم. و فکر مـیکردم، بـه همـه چیزایی کـه مـی خواستم. و همـه چیزایی کـه نمـی خواستم.
- بعد از این دیگه گریـه نمـی کنی. اوکی؟
به خودم قول دادم کـه دیگه گریـه نکنم.
- این سرنوشت تو هست شیوا. خودت باش. خودت بمون.
به خودم قول دادم کـه خودم باشم. خودم بمونم.
- خوب باش. عاشق باش.
- عاشق بمون شیوا.
و بعد، چیزی کـه نمـی دونستم چی هست، توی تمام اطاق پر شد. و من، فهمـیدم. و لحظه بـه لحظه، چیزی کـه مـی فهمـیدم توی فکرم و توی دلم وارد مـی شد. و من سبک شدم. و نشستم روبروی آینـه. داشتم مـی خندیدم.
- مـی فهمم. من مـی فهمم.
و چیزی کـه مـی فهمـیدم ،احساس خوبی بود، کـه یـهو، همـه تلخی های توی دلم رو از بین مـی برد. و همـه تاریکی های فکرم روشن مـی شد. و همـه چیز کامل مـی شد. بلند شدم. ایستادم روبروی آینـه. چرخیدم. رفتم و به آینـه چسبیدم.
- دوستت دارم شیوا...
و خودمو بغل کردم. محکم.
- چرا زودتر نفهمـیدم.
شاد بودم. احساس خوشبختی مـیکردم. احساس مـیکردم سخت ترین رازهای زندگی رو کشف کردم. دنیـای من، از تاریکی بیرون مـی اومد. سکوت من، مـی شکست. تنـهایی من، تموم مـی شد.
لبامو چسبوندم بـه آینـه. چشمامو بستم.
- بوسم کن شیوا. بوسم کن.
دستهای شیوا دور کمرم بود.
- امشب یـه تصمـیم گرفتم. یـه تصمـیم مـهم.
صدای قلبمو مـی شنیدم. تنم مـی لرزید.
- مـیخام بنویسم شیوا. مـی نویسم.
----------
- بابایی...
- هوم...
- چرا من حتما تصمـیم بگیرم؟
بابام، همونطور کـه نشسته، دستشو دراز مـیکونـه. مـیرم و کنارش تکیـه مـیدم. سرمو مـیذارم روی بازوش.
- به منظور اینکه مسیله تو هم هست. نمـی خام یـه روزی برسه، کـه فکر کنی بهت دروغ گفتم. خیلی چیزا توی زندگی من هست کـه لازم نیست بدونی. خیلی چیزای دیگه هست کـه باید بدونی.
من، زل زدم بـه تابلوی روبرو. نقاشی یـه بیـابون هست. یـه بیـابون خالی.
- اگه من بگم نـه چی؟
بابام نگاه مـیکنـه توی صورتم.
- اگه بگی نـه، انجام نمـیدم.
- بابایی...
- هوم...
- من مـی فهمم کـه این مسیله ،برای ساندرا و مارتین خیلی مـهم هست. و حتی مـی فهممم کـه چرا مـیخان شما این کارو بن. اما بعدش چی؟
بابام، نگاه مـیکونـه بـه طرف نگاه من. بـه تابلوی بیـابون خیره مـیشـه.
- بعدش؟ نمـی دونم. من مـیدونم کـه مارتین و ساندرا ،حقشون هست کـه خوشبخت باشن.و این کاری هست کـه من و تو مـی تونیم براشون انجام بدیم. همـین.
بابام آه مـی کشـه.
- خیلی چیزا توی زندگی هست کـه باید فهمـید. دونستن کافی نیست. مثل این بیـابون کـه من دوست دارم. مثل جنگل کـه تو دوست داری. مـی فهمـی؟
- آره.
- به منظور همـینـه کـه تصمـیم تو مـهم هست. اینطوری مـی فهمم کـه دارم کار خوبی مـیکنم.
سرمو فشار مـیدم بـه بابام. مـی خندم.
- شما کـه نمـی دونین تصمـیم من چی هست. شاید بگم نـه.
بابام لباشو مـیذاره روی سرم.
- خوب. حالا بگو.
پا مـی شم.مـی شینم روبروی بابام.
- من هنوز سوال دارم بابایی. شرط هم دارم.
بابام چشماشو ریز مـیکونـه.
- اینارو بذار به منظور فردا. فقط بگو آره یـا نـه.
پا مـی شم. از روی تخت مـیام پایین. مـی ایستم روبروی بابام، کـه منتظر نگام مـیکونـه.
- آره بابایی.
بابام چیزی نمـی گه. دوباره دراز مـیکشـه و دستاشو زیر سرش مـیذاره. زل مـیزنـه بـه تابلوی بیـابون.
- فقط یـه سوال بابایی. اگر نـه خوابم نمـی بره.
- اوکی. بگو.
کلمـه ها با سختی از دهنم بیرون مـیان.
- این بچه کـه برای ساندرا مـی سازین... قراره بدونـه کـه شما باباش هستین؟
بابام، با صدای خسته جواب مـیده.
- نـه عزیزم. امـیدوارم. نمـی دونم.
بابام، همـینطور زل زده بـه تابلوی روبروش. من، از اطاق بیرون مـیام. توی راهرو، نگاه مـیکنم بـه اطاق ساندرا. چراغ اطاقش روشنـه. راه مـی افتم بـه طرف اطاق خودم.
- خدایـا... نباشـه... خواهش مـیکنم.
---------

- عشق معجزه زندگی هست. چیزی کـه زندگی رو ابدی مـیکنـه. غیر ممکن رو ممکن مـیکنـه. و همـه بدیـها، رو خوب مـیکنـه. عشق زیباترین هدیـه خدا بـه آدمـهاست.
پادر، با هیجان سرشو تکون مـیداد. بعد دستشو بالا برد. کف دستشو گذاشت روی قلبش.
- همـه چیز اینجاست شیوا. همـه چیز از اینجا شروع مـیشـه.
من ساکت نگاه مـیکردم بـه دستهای پادر، و سعی مـیکردم حرفاشو بفهمم.
- حتی عشق ممنوع؟
پادر دستاشو توی هم کرد. چند لحظه، زل زد بـه فنجون قهوه ش کـه روی مـیز بود. بعد ،سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
- م. من مـیدونم کـه قلب پاکی داری. مـیدونم کـه واقعن عاشق هستی. اما جواب این سوال رو نمـی دونم. روزی مـیرسه کـه باید تصمـیم بگیری. امـیدوارم درون اون روز، خدا کنارت ایستاده باشـه.اون روز، روز سختی هست.
پادر، سرشو روی ش خم کرد. انگار چیزی سنگین، روی شونـه هاش بود. رنگ صورتش، پریده بود. و دستاش مـی لرزیدن.
- پادر...
- چیزی نیست م.
پادر، سرشو بلند کرد. حالا غم و درد رو، بـه راحتی توی چشمـهاش مـی دیدم.
- همـه ما، اون روز رو مـی بینیم. روزی کـه مثل هیچ روزی نیست. روزی کـه سالها طول مـیکشـه. فشار و درد این روز، از تو یـه آدم دیگه مـی سازه. و یـا به منظور همـیشـه نابودت مـیکنـه. مـی فهمـی.
- بله. مـی فهمم.
ساکت شدیم. درون اون لحظه، احساس مـیکردم، فشار و درد اون روز، روی سر هر دومون ایستاده بود. مـی دونستم کـه چنین روزی درون زندگی من هم هست. و حالا با حرفهای پادر، ترس من، از اون روز بیشتر شده بود.
- شما اون روز رو دیدین.
پادر زل زد توی چشمـهای من.
- بله. من دیدم.
- وخدا کنارتون بود.
پادر، آه کشید.
- نـه. کنارم نبود.
---------

م از تهران زنگ مـیزنـه. هشتم آوریل، ساعت 6 صبح اینجاست.
- چرا تنـها مـیای؟
- بابایی وقت نداره. من ساعت 9 فرودگاه هستم.
- باشـه عزیزم. قربونت برم.
- اوکی ی. خداحافظ.
گوشی رو مـیذارم . تازه رسیدم خونـه. بسته نامـه های رسیده رو نگاه مـیکنم. نامـه آزمایشگاه رو که تا مـیکنم و مـیذارم توی جیبم. نمـی خام بابام نامـه رو ببینـه. بسته نامـه هارو مـیذارم روی مـیز آشپزخونـه و به اطاقم مـیرم. نامـه رو باز مـیکنم. آزمایش خون ،هیچی نشون نمـیده. همـه چیز خوبه. کمد لباسامو باز مـیکنم، و برای فرودگاه ،یـه پالتوی بنفش انتخاب مـیکنم. بعد، مـی شینم روی تخت و یـه نفس راحت مـیکشم. بـه دیشب فکر مـیکنم. بـه حرفهای خودم و بابام. ساندرا، امروز صبح رفت. موقع خداحافظی محکم بغلم کرد.
- همـیشـه بـه یـادت هستم شیوا.
- من هم همـینطور. برام نامـه بدین.
- حتمن. حتمن عزیزم.
تلفن دوباره زنگ مـیزنـه. گوشی رو برمـیدارم.
- الو...
صدایی نمـی یـاد. فکر مـیکنم م باشـه. داد مـی.
- الو...ی...
صدایی نمـیاد. بـه صفحه تلفن نگاه مـی کنم. هیچ شماره ای نیست.
- الو...
صدای نمـی یـاد.چند لحظه ساکت، گوشی رو نگه مـیدارم. بعد تماس قطع مـیشـه. حالا صدای بوق مـی یـاد. گوشی رو مـیذارم سر جاش. بـه فرودگاه فکر مـیکنم.
- لطفن گریـه نکن ی.
مو مـی بینم، کـه بغلم مـیکنـه و با صدای بلند گریـه مـیکنـه. بعد اشکاش، قاطی ریمل چشماش مـیشن و همـه جای پالتوم لکه های سیـاه مـیگیره. پا مـی شم. و یـه پالتوی سیـاه انتخاب مـیکنم.
- نـه این خوب نیست.
فکر مـیکنم به منظور فرودگاه، همون پالتوی بنفش رو مـی پوشم. حتما یـه فکر دیگه ای م. م به منظور هر چیزی گریـه مـیکنـه. واشکاش تند و تند سرازیر مـیشن. مثل شارون. شارون؟
- شری. من اصلن نمـی تونم گریـه کنم.
- تو سنگدلی شیوا.
یـهو، سرمو برمـی گردونم. زل مـی بـه تلفن.
- وای خدا...
و بعد، یـه غم سنگین توی دلم مـی شینـه.گلوم مـی سوزه. بـه خودم توی آینـه نگاه مـی کنم. شیوای توی آینـه، گریـه مـی کنـه.
- وای...شری...
---------
ادامـه دارد...




[عشق ممنوع(1) - صفحه 3 - looti.net جاش دانیل برای رفیقش مرده می خونه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 07 Jul 2018 15:56:00 +0000