خانواده من قسمت یـازدهم
وقتی رسیدیم. شق شد تا دیدم من درب رو باز کردم رفتیم داخل. شق شد تا دیدم وقتی رفتم تو خونـه شیما رو صدا زدم گفت: شق شد تا دیدم ت مـیگه بیـا. عزیزجون هم اومد کلی تعارف کرد کـه شـهره بیـاد بالا ولی اون گفت: دیروقته حتما بریم خونـه. نادرگفت: منم مـیرم خونـه بعد رو کرد بـه ندا گفت: تو نمـیای؟ ندا گفت: نـه من شب اینجا مـیمانم. نادر با شیما و شـهره رفتن. من و عزیز و ندا کمـی نگاه کردیم. بعد عزیز رو کرد بـه ندا گفت: تو کجا مـیخوابی. پیش من یـا تو اتاق شاهین یـا اون اتاق مـهمان. ندا گفت: من رو تخت شاهین مـیخوابم. شاهین هم رو زمـین. منم گفت: غلط کردی تو روی زمـین مـیخوابی من رو تختم. ندا سری پرید رفت تو تختم خوابید. منم رفتم چسبیدم بهش و بغلش کردم. ندا هیچی نگفت. منم کمـی پرو شدم دست کردم هاشو گرفتم. ندا هم گفت: اگه دستت رو برنداری دیگه بات حرف نمـی. بعد چرخید. بـه سمت من. منم محکم بغلش کردم. و سرم رو گذاشتم رو های کوچولوش. و هر دوتامون تو بغل هم خوابمون برد.
صبح بیدار شدیم و صبحانـه خوردیم و رفتیم مدرسه. تو مدرسه من و فرشاد و فربود حسابی شیطونی مـیکردیم. پوست همـه رو کنده بودیم ولی مثل خر هم درس مـیخوانیدم. بعد از مدرسه کـه رفتم خونـه. درب حیـاط رو باز کردم رفتم تو. دیدم از تویی خونـه صدای صحبت مـیاد. رفتم داخل دیدم یـه خانم مانتویی نشسته پیش عزیزجون داره گریـه مـیکنـه. سلام کردم اون خانمـه و عزیزجون هم سلام . منم رفتم سریع لباسم رو عوض کردم. و مشغول درس خواندن شدم ولی درب رو باز گذاشتم که تا ببینم چه خبره. خانمـه داشت بـه عزیزجون مـیگفت: شما بهش بگید بره دکتر.
عزیزجون که تا منو دید گفت: شاهین جان پسرم بیـا بنشین تو سوادت بیشتره ببین چه کاری مـیشـه به منظور آقا حشمت کرد. پرسیدم: آقا حشمت مگه مریض شده ؟ کـه عزیزجون گفت: پروانـه جون. زن آقا حشمت فکر مـیکنـه. شوهرش مریض شده. پرسیدم: مگه چه مشکلی داره؟ پروانـه خانم گفت: تو هم جای پسرمـی . فکر کنم حشمت مشکل پیدا کرده. ما یکسال با هم نبودیم. گفتم: یعنی هیچی؟ گفت: هیچی. هر چی هم بهش مـیگم بیـا برو دکتر. مـیگه نـه من مشکلی ندارم. هرچی بهش مـیگم تو 60 سالت بیشتر نیست و منم کـه 53 سالمـه نباید اینطوری بشی. کلان تمایل نداره. گفتم: من تو کتابها خواندم این خیلی عادیـه بعضی وقتها یک وقفه کوچیک یکسال یـا دوساله به منظور مردها پیش مـیاد. پروانـه خانم گفت: یعنی حتما چکار کنم که تا خوب بشـه. گفتم: تو کتاب نوشته بود کـه باید ولشون کنید بـه حال خودشون بعد یواش یواش با تصاویر جدید و رابطه های جدید با آدمـهای جدید. یواش یواش قدرتش برمـیگرده و قدرتش هم بیشتر از قبل هم مـیشـه. گفت: یعنی حالا کاری نباید م؟ گفتم: به منظور آقا حشمت نـه. ولی به منظور خودتون خیلی کارها. تو کتاب نوشته بود. خانمـها حتما تو این مدت یـا حتما خودشون رو ارضاع کنن یـا با وسایل خاص خودشون رو ارضاع کنن یـا از یکنفر کمک بگیرن. وگرنـه افسرده مـیشن. پروانـه خانم گفت: یعنی حتما چکار کنم پسرم؟ منم یـه چشمک بـه عزیز زدم و رفتم سمت عزیزجون دامنش رو زدم بالا. خدا رو شکر شرط پاش نبود. منم بـه پروانـه خانم گفتم: بیـا جلوتر. اونم اومد جلو. منم طبق فیلمـهای کـه تو دیده بودم ی عزیزجون رو نشونش دادم گفتم: حتما اینجا رو بمالی که تا ارضاع بشی. و جلوش مال عزیزجون رو مـیمالیدم که تا آه و اوه ه عزیزجون دراومد. عزیزجون هم رو کرد بـه پروانـه و گفت: تو هم امتحان کن. پروانـه سری مانتوش رو درآورد. دامنش رو هم زد بالا یـه قرمز هم پاش بود. ولی دیگه ادامـه نداد. عزیزگفت: پروانـه جون چرا معطلی؟ پروانـه هم گفت: سختمـه خجالت مـیکشم. عزیز هم رو کرد بـه من و گفت: برو بـه پروانـه جون کمک کن. منم رفتم قرمزش رو گرفتم درآوردم. کوسش کوچولو ولی از این پوف کرده ها بود. سریع نشستم جلو پاش و پاهاش رو باز کردم. پروانـه کـه حسابی قرمز شده بود. فقط نگاه من مـیکرد. منم دستم رو گذاشتم روی کوسش و بازش کردم. لامصب کوسش صاف صاف بود تمـیز تمـیز مثل اینکه تازه واجبی گذاشته بود. بعد ها فهمـیدم کـه پروانـه وسواس داره به منظور همـین انقدر تر و تمـیزه. من دیگه چیزی نفهمـیدم سرم رو بردم جلو و مشغول خوردن کوسش شدم. هنوز دوتانزده بودم دیدم سرم رو گرفته و کوسش رو تو دهنم تکون تکون مـیده. معلوم بود حسابی حشریـه. ده دقیقه نشد ارضاع شد. منم رو گذاشتم دم کوسش و فشار دادم تو راحت تو نمـیرفت. معلوم بود خیلی وقته نداشته. رو که تا ته کردم تو کوسش و شروع کردم بـه تلمبه زدن. با تمام قدرت مـیکردمش. ده دقیقه ای تو کوسش تلمبه زدم کـه ارضاع شد و کوسش شروع کرد بـه نبض زدن. آب منم اومد ریختم تو کوسش. بعد گفتم: پروانـه جون بازم مـیخواهی یـا کافیـه؟ پروانـه گفت: بازم مـیخواهم. منم مدل سگیش کردم و شروع کردم بـه خوردن کونش. دیدم تنگ تنگه مثل اینکه که تا حالا کیر نرفته بود توش. پرسیدم: که تا حالاندادی؟ گفت: نـه. من هر کاری نمـیکنم. من خیلی وسواسی هستم و هر کار کثیفی رو نمـیکنم. منم همـینطور کـه ش رو مـیخوردم با کوسش هم بازی مـیکردم. بعد پاشدم رو کردم تو کوسش. شروع کردم بـه تلمبه زدن. اول فکر کردم خودم دارم محکم مـیکنمش. ولی بعد متوجه شدم اون داره با تمام قدرت جلو و عقب مـیکنـه و رو تلمبه مـیزنـه. بعد رو کشیدم بیرون. و خوابیدم کف زمـین و پروانـه رو برعرو خودم خواباندم. و دوباره مشغول خوردن آبدارش شدم. همـینطور آب از کوسش جاری بود منم مـیخوردم. معلوم بود حسابی حشریـه. گفت: پروانـه جون رو دهنت مثل آبنبانت بخورش. اول گرفتش تو دستش بعد یواش یواش یکی دوتازدش. بعد انقدر محکم ساک مـیزد کـه حسابی حشریی شده بودم. منم سریعتر کوسش رو مـیخوردم. که تا ارضاع شد تو دهنم. مال منم داشت مـی اومد. بهش گفت: محکم مک بزن همـه اش رو هم حتما بخوری برات مفیده. اونم با تمام قدرت مک مـیزد و تمام آبم رو خورد. بعد بلند شدیم هم دیگه رو بغل کردیم. منم دست کردم بند کورستش رو باز کردم و دوتا کوچولو و نازش رو گرفتم. هاش 75 بود با سر قهوه ای کم رنگ بدون برجستگی سرش. خیلی با مزه بود کمـی باش بازی کردم که تا سرش زد بیرون. بعد من نشستم اونم با جسته کوچکش اومد نشست تو بغلم.
عزیزسفره رو پهن کرد سه نفری نـهار خوردیم بعد پروانـه کلی از عزیزجون تشکر کرد و گفت: من دیگه برم خونـه. عزیز هم گفت: فردا صبح بگو حشمت بیـاد ببینم. مـیتوانم مشکلش رو حل کنم. پروانـه هم گفت: چشم عزیزجون هر چی شما بگید. بعد رفت
منم رفتم تکالیفم رو تمام کردم. رفتم پیش عزیزجون گفتم: مـیخواهم برم مـیای کمرم رو کیسه بکشی. عزیز هم گفت: برو منم حوله ام رو بردارم بیـام. رفتیم . دونفری دوش گرفتیم بعد من عزیز رو مـیشستم و با هاش بازی مـیکردم بعد اون منو مـیشست و با بازی مـیکرد. بعد عزیز رو کف خواباندم و شروع کردم بـه خوردن کوسش. وسط خوردن گفتم: راستی عزیزجون من وقتی مـیرم مغازه جواب سهراب رو چی بدم. عزیز کـه حسابی حشریی شده بود گفت: حالا بخور بعد یـه فکری مـیکنیم. منم کمـی دیگه خوردم و دوباره وایستادم و گفتم: خیلی فکرم مشغوله. عزیز گفت: چرا؟ گفتم: آخه اگه این معامله رو جور کنم سهراب برام یـه دوچرخه مـیخره. طوبی هم گفت: یـه انعام خوب از مشتری مـیگیره. عزیزگفت: مگه مـیشـه ندیده و نشناخته بهی خونـه اجاره داد. گفتم: یک زن و شوهر جوان هستن. کـه مرد کویت کار مـیکنـه و زنـه همـیشـه تنـهاست. گناه داره. عزیز هم گفت: حالا بخور اگه خوب خوردی بهش فکر مـیکنم. منم دیگه عزیز رو مـیخوردم که تا جیغ عزیزجون بـه آسمون رفت و آبش اومد. بعد دوش گرفتیم اومدیم بیرون. من سریع لباس پوشیدم. کـه برم مغازه. رفتم تو اتاق عزیز. گفتم: بعد برم جواب بله رو بدم بـه سهراب؟ عزیزجون گفت: من تازه گفتم بهش فکر مـیکنم. منم گفتم: بعد مـیگم شنبه بیـان هم زیرزمـین رو ببینن هم شما اونـها رو ببینید. قبوله؟ عزیز هم گفت: باشـه. از دست تو.
منم سریع رفتم مغازه. طوبی تو مغازه بود. که تا منو دید گفت: خوب کـه اومدی من حتما برم خرید. سهراب هم رفته یـه خونـه معامله کنـه. طوبی پرسید: عزیز رو راضی کردی؟ گفتم: تقریبا . طوبی گفت: تقریبا چیـه دیگه؟ گفتم: یعنی شنبه بیـان خونـه رو ببینن عزیز هم اونـها رو ببینـه بعد معامله جوش بخوره. طوبی هم پرید بغلم کرد و بوسید گفت: آفرین پسر گلم. بعد رفت کـه بره بازار خرید کنـه. منم رفتم به منظور خودم چایی بزارم. بعد کمـی مغازه رو تمـیز کردم و دستمال کشیدم. بعد شروع کردم دفاتر کرایـه و رهن و فروش املاک رو تو دفترهای جدید با خط خوش پاک نویسی . چون سهراب خیلی بد خط بود. داشتم مـینوشتم کـه یـه خانم خوشکل با یـه بچه 2 ساله. درب مغازه رو باز کرد اومد داخل. گفت:ی نیست؟ گفتم: بعد من شلغم هستم؟ اون خانم خوشکله هم خندید گفت: ببخشید. منظوری نداشتم. گفتم: چه کاری از دستم برمـیاد؟ خانم خوشکله هم گفت: مـیشـه چمدانـهای من رو بیـاری داخل؟ یـه نگاهی بهش کردم گفتم: فکر کنم اینجا املاکی هست نـه اینکه هتل. بخواهی جای رو اجاره هم ی حداقل دو سه روز طول مـیکشـه. لازم نبود با کل وسایلت بیـای. خانم باز خندید. گفتم: فکر نکنی چون خیلی خوشکلی برات مـیارم دلم برات سوخت. رفتم چمدانـهاش رو آوردم. گفتم: فکر کنم مبلمانت رو هم داخلش گذاشتی آوردی؟ باز خانمـه یـه لبخندی زد. نامرد خوشکل بود وقتی هم لبخند مـیزد خوشکلتر مـیشد. صورتش سفید و خوشکل بود. خانمـه گفت: من مـیرم بالا. کـه پ جلوش رو گرفتم. گفتم: کجا؟ اینجا کـه خونـه نیست. هرجا خواستی بری. اون هم خندید و گفت: خونـه نیست خونـه بابا و م کـه هست. با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: شما سهراب هستی؟ باز خانمـه خندید و گفت: بله من رودابه آقا سهراب هستم. نـه سهراب. گفتم: ببخشید نشناختم. بعد پشت سرش کـه رفت بالا وسایلش رو بردم. بعد ربع ساعت سهراب اومد. گفت: چه خبرا؟ گفتم: اولیش کـه فکر دوچرخه باش کـه خونـه عزیز رو جورش کردم. سهراب گفت: ایول شاگرد خودمـی. بعد گفتم: دوم ت اومده. سهراب هم گفت: قرار نبود بیـاد. برم ببینمش. منم یکی زدم درکونش و گفت: چرا نگفتی ت انقدر خوشکله. سهراب هم یکی زد تو سرم گفت: فکر بیجا نکن شوهر داره. بعد رفت بالا. پنج دقیقه بعد اومد پایین گفت: چکار مـیکنی گفتم: دارم دفاتر رو پاک نویس مـیکنم. تو هم یـه چایی بریز بیـار بخوریم. سهراب هم گفت: چشم اوستا. بعد کـه چایی خوردیم. طوبی اومد. سهراب بهش گفت: رودابه و ملیکا اومدن. طوبی نیشش باز شد و گفت: بسلامتی. بعد اومد خریدهاش رو ببره کـه من گفتم: خودم مـیارم. سهراب گفت: لازم نکرده. طوبی گفت: چکارش داری مـیخواهد کمک من ه.
رفتیم بالا. رودابه لباسش رو عوض کرده بود با یـه تاپ و دامن بلند بود. ش رو بغل کرد. منم وسایل رو بردم تو آشپزخانـه بعد طوبی اومد گفت: بزار سبزیـها رو بشورم مـیخوام پاکشون کنم. گفتم: بزار کمکت کنم. طوب گفت: مگه تو مغازه کار نداری؟ گفت: نـه سهراب هستش. رودابه بلند گفت: سهراب چیـه بگو آقا سهراب. گفتم: بـه تو چه؟ فکر نکن چون خیلی خوشکلی هر چی تو بگی گوش مـیکنم. بعد با سینی سبزی اومدیم تو حال پیش رودابه کـه داشت ملیکا رو شیرمـیداد. منم با دیدن پوست سفید و های سفید رودابه کف کرده بودم. رودابه گفت: حالا کی گفته من خوشکلم؟ کـه تو انقدر مـیگی. گفتم: من مـیگم. رودابه گفت: حالا چرا بـه من اینطوری نگاه مـیکنی؟ گفتم: دست خودم نیست از بس خوشکلی. رودابه یـه لبخندی زد و گفت: حالا بشین سبزیت رو پاک کن. منم نشستم کنار طوبی و شروع کردم بـه سبزی پاک . رودابه گفت: اگه خوشکل بودم کـه شوهرم دنبال زنـهای مردم نبود. گفت: گوه خورده. رودابه کـه مـیخواست بهم اخم ه ولی خنده اش گرفته بود. گفت: تو کلا شعور حرف زدن رو نداری؟ گفتم: هری تو رو ببینـه دیوانـه مـیشـه نمـیدونـه چی مـیگه. رودابه باز با خنده گفت: خوشم مـیاد مثل خودم حاضرجوابی. طوبی گفت: مگه احسان چکار کرده. گفت: مـیخواستی چکار کنـه. دوتا داره یک حسابداره خانم داره تازه مـیخواهد یک آبدارچی زن هم استخدام کنـه. بهش گفتم: یـا اخراجشون مـیکنی یـا طلاق مـیگیرم. منم گفتم: تو گوه مـیخوری. رودابه کـه عصبانی شده بود گفت: شانس آوردی دارم بچه شیرمـیدم وگرنـه یکی مـیزدم تو گوشت کـه نفهمـی از کجا خوردی. گفتم: بزنی هم چیزی عوض نمـیشـه کار اشتباه اشتباه است. گفت: من اشتباه مـیکنم یـا اون بی همـه چیز کـه با ها و زنـهای مردم لاس مـیزنـه. گفتم: خوب حتمان تو براش کم مـیزاری. گفت: اون بیشرف خیـانت مـیکنـه بعد من مقصرم؟ همون موقع ملیکا رودابه رو ول کرد و بلند شد. منم یکی زدم بـه طوبی بلند گفتم: وای اینجا رو ببین. رودابه از ترس سه متر پرید بالا. دید بـه اش نگاه مـیکنم. سریع اش رو بالا و پایین مـیکرد. منم باز گفت: وای اینو. کـه رودابه با ترس گفت: سوسکه . یـا چیـه؟ گفتم: خاک تو سرت سوسک چیـه. ات رو مـیگم کـه انقدر خوشکله. اش 80 و سفید با سربرجسته قوه ای رنگ با حاله خیلی بزرگ. رودابه یـه نفس راحت کشید. و گفت: خاک تو سرت. دلم ریخت پایین بعد اشت رو کرد تو کورستش و تاپش رو کشید پایین. گفتم: چکار مـیکنی؟ گفت: کاری مـیکنم کـه تو چشم چرونی نکنی. منم یواش گفتم: خوشکله بیشعور. طوبی هم خنده اش گرفت. رودابه هم جوش آورد گفت: آره من بیشعورم کـه شوهرم کیرش رو مـیکنـه تو او زنـهای خراب بعد شما بـه من مـیگید بیشعور. و زد زیر گریـه. منم سریع بلند شدم رفتم بغلش کردم. دیدم خودش رو محکم بهم فشار داد و گفت: شما هم مثل شوهرام مـیگید من اشتباه کردم و من مقصرم. که تا این رو گفت: از بغلم جداش کردم یکی زدم تو سرش و گفتم: خاک تو سرت. رودابه با تعجب گفت: به منظور چی؟ مـیزنی؟ گفتم: مگه تو با شوهرت درون این مورد حرف زدی؟ رودابه گفت: آره. فکر مـیکردم دوستم است. گفتم: تو یـه خوشکله بیشعوری. کی با شوهرش درون این مورد م مـیکنـه. ولی مـهم نیست حتما یـه فکری بـه حالش یم. گفت: چه فکری؟ من مـیخواهم از احسان جدا بشم. ش هم همـین رو مـیگفت. گفتم: هم تو گوه مـیخوری هم اونکه فتنـه مـیکنـه. پرسیدم: کی این جریـان و حسابدار و آبدارچی. شرکت رو بهت گفته؟ رودابه هم گفت: خوب حنا. شوهرم کـه تو شرکت نقشـه کش است. کمـی فکر کردم. گفتم: بهت گفته با کدوم رابطه داره. گفت: آره. با اونی کـه 10 ساله شرکت است. گفتم: اون یکی چند وقته داره کار مـیکنـه؟ رودابه گفت: اون دوست حنا هست با هم رفتن تو شرکت. یکسالی مـیشـه. گفتم: دلم مـیخواهد یکی ب تو سرت. رودابه گفت: به منظور چی؟ گفتم: آخه خنگه شوهر تو کاری با اون اولیـه نکرده اگه هم کرده باشـه کـه فکر نمـیکنم با دوست شوهرت هست به تشویق اون. چون مـیخواهد تو رو بندازه کنار دوستش با برادرش ازدواج کنـه. طوبی هم گفت: شاهین راست مـیگه. رودابه هم کمـی فکر کرد گفت: درست مـیگین. طوبی گفت: یـه زنگی بـه احسان بزن بگو آخر هفته بیـاد دنبالت. بگو تولد بابا سهرابه اومدی کارهای تولدش رو یم. رودابه گفت: تو چی مـیگی؟ گفتم: هر چی طوبی مـیگه گوش کن. همون موقع سهراب صدا زد شاهین بیـا کارت دارم. منم رفتم سمت طوبی اونم بغلم کرد و بوسیدم. منم گفتم: فردا مـیبنیمت طوبی جون. بعد رفتم سمت. رودابه بغلم کرد و گفت: طوبی جون نـه و طوبی خانم. منم محکم تو بغلم فشارش دادم گفتم: دوست م هست به تو چه ربطی داره من چی بهش مـیگم. بعد رودابه محکم بـه هاش فشارم داد گفت: مادرمـه غلط مـیکنی. گفتم: یـه کم دیگه بـه های نازت فشارم بدی. آبم مـیاد. اونم ولم کرد یکی زد تو سرم و گفت: بی تربیت. منم گفتم: فردا مـیام یـه فکری مـیکنیم اون مشکلت رو هم حل مـیکنیم. رودابه گفت: واقعا حل مـیشـه؟ گفتم: آره سه نفری فکر مـیکنیم مشکل رو حل مـیکنیم. بعد دوباره بغلم کرد و محکم بـه هاش فشارم مـیداد. منم دستم رو بردم پشتش و کونش رو محکم گرفتم و فشار دادم. اونم گفت: خیلی بی تربیتی ولی ازت خیلی خوشم مـیاد. بچه فسقلی. بعد دوباره صدای سهراب اومد گفت: زود باش بیـا دیگه. منم سریع پ پایین. دیدم دوتا چادری اونجا نشستن.
سهراب گفت: صاحب خونـه این خانمـها یک خانم قادری هست که خیلی بداخلاقه و حالا داره اینـها رو اذیت مـیکنـه. حتما بریم مشکلشون رو حل کنیم. گفتم: یعنی من برم یـا من مواظب اینجا باشم شما مـیخواهی بری؟ سهراب گفت: تو کـه نمـیتوانی کاری کنی. راستش منم فکر نکنم بتوانم کاری کنم چون از من خوشش نمـیاد. گفتم: اگه توانستم حلش کنم. یک شیرینی از شما مـیگیرم یـه شیرینی از مشتری. سهراب گفت: باشـه. ولی اون دوتا ه که تا به هیکل ریزه و مـیزه من نگاه . گفتن: آقا سهراب این بچه هست نمـیتوانـه کاری ه. خانم قادری بدتر لج مـیکنـه. حالا بهمون یک هفته وقت داده خونـه رو خالی کنیم. اون وقت همـین حالا بیرونمون مـیکنـه. منم کـه بهم برخورده بود رو کردم بـه سهراب گفتم: شما برید من نمـیرم. سهراب هم رو کرد بـه ها گفت: این شاگردم مـهره مار داره هری رو بخواهد خام مـیکنـه. ه کـه خیلی خودش رو پوشانده بود فقط یک چشمش معلوم بود گفت: اشکال نداره بیـاد ببینیم چکار مـیکنـه. منم گفتم: من دیگه نمـیام. اون یکی چادریـه کـه معلوم بود از اون زبر و زرنگ هاست گفت: خودت رو دیگه لوس نکن. منم گفتم: درست کردم دوبرابر شیرینی مـیگیرم. ه هم گفت: هر چی دلت خواست بهت مـیدیدم. ولی اگه نتوانستی من هم یکی مـی تو سرت کـه انقدر پرمدعا نباشی. منم گفتم: قبول.
راه افتادیم رفتیم دو کوچه بالاتر. دوتا خونـه سه طبقه بود بهم چسبیده. چادری پروه گفت: همـین واحد 1 مال خود خانم قادری است. رفتی اونجا بدون اسم من فهمـیه و اسم این دوستم زینب است. منم درب واحد رو زدم یک خانم قد بلند و توپل اومد دم درب. گفت: بله؟ چی مـیخواهی بچه؟ گفتم: اول بچه خودتی. دوم از املاکی اومدم. خانم قادری زد زیر خنده گفت: اون سهراب چلغوز ترسید خودش بیـاد تویـه بچه رو فرستاده؟ گفتم: اول درست گفتی ترسید خودش بیـاد. دوم گفت خوشکلی خودم اومدم. خانم قادری هم یـه لبخندی زد و گفت: خیلی پرو هستی ولی ازت خوشم اومد. ولی بـه اون سهراب بگو. این پتی یـاره ها حتما از خونـه من برن. حاضر بـه کوتاه اومدن هم نیستم. منم گفتم: درسته کـه خوشکلی ازت خوشم مـیاد ولی شعور داشته باش دعوتم کن تو یـه چایی بده بخوریم با هم صحبت کنیم. خانم قادری هم خندید. گفت: درسته بچه ای ولی ازت خوشم مـیاد. بیـا داخل. رفتیم داخل خونـه. خانم قادر تعارف کرد نشستم رو مبل. خانم قادری که تا اومد بشینـه. گفت: عروس خانم اول چای بیـار. خانم قادری هم یـه لبخندی زد. و چادرش رو از سرش باز کرد دور کمرش بست و رفت تو آشپزخانـه چای ریخت و اومد گفت: گوفت کن ببینم چی مـیگی. گفتم: مـیخواهم بگم مگه کرم داری بـه مردم گیر دادی. گفت: نمـیخواهم دوتا تو خونـه ام باشن. گیر دادنـه؟ گفتم: خانم قادری اسم کوچیکت چیـه؟ گفت: اسم کوچیکم رو مـیخواهی چکار؟ گفتم: بگو تو. گفت: فتانـه. گفتم: فتانـه جون عزیزم خودت هم مـیدونی کـه الکی مـیگی. فتانـه گفت: جون یکی پسرم راست مـیگم. گفتم: راست هم بگی. مشکل تو این نیست. گفت: راستش خیلی پرو هستن و پسرم رو مسخره دیگه ازشون بدم مـیاد. گفتم: گوه خوردن. خودم کونشون رو پاره مـیکنم. حالا پسرت چند سالشـه؟ گفت: 30 ساله . گفتم: فتانـه جون مسخره ام کردی؟ گفت: نـه. چون پسرم اعتیـاد داره اینـها مسخره اش مـیکنن. گفتم: خوب بفرستش ترکش بدن. گفت: دلم نمـیاد. گفتم: مـیخواهی یکی پیدا کنم ترکش بده. گفت: مگهی مـیشناسی. گفتم: قول نمـیدم ولی حتما با مادربزرگم صحبت کنم اون بزرگ محله هست همـه رو مـیشناسه. گفت: اگه بتوانی اینکار رو ی تو رو مـیکنم مسئول ساختمانم. ماهیـانـه هم حقوقت مـیدم. منم گفتم: خیـالت راحت حلش مـیکنم. و پاشدم گفتم: برم بالا. با اونـها صحبت کنم.
رفتم طبقه بالا درب زدم. فهمـیه درب رو باز کرد. که تا من دید گفت: چکار کردی بگو؟ گفتم: بزار بیـام تو که تا بهت بگم. همـینطور سرم رو انداختم پایین رفتم داخل. زینب که تا منو دید چون روسری و چادر سرش نبود یـه جیغ زد. سریع رفت چادرش رو سرش کرد. منم رفتم داخل رو فرش نشستم. دوتاشون اومدم گفتن: چی شد؟ گفتم: هیچی شاکی شده مـیگه شما اینجا رو کردینخونـه دوست پسرهاتون رو مـیارید تتون. فهمـیه گفت: گوه خورده زنکه . گفتم: مـیگه خودش دیدتون و قراره بیـاد دانشگاه شکایتتون ه و از طریق اونـها بـه خانوادتون بگه. کـه زینب زد زیر گریـه. رو کرد بـه فهمـیه و گفت: چقدر گفتم نکن نکن. بدبختمون مـیکنی. حالا من جواب پدر و مادرم رو چی بدم. با بدبختی راضیشون کردم کـه اجازه بدن درس بخوانم. حالا همـین ترم اول اخراجم ن. گفتم: مگه چکار کردید؟ فهمـیه گفت: هیچی. زینب گفت: هیچی؟ هیچی؟ هر سری دوست پسرت اومد بهشمـیدادی. حالا بدبختیش مال منم هست. فهیمـه گفت: مگه من بدبخت نشدم. بابام بفهمـه. سرم رو مـیبره. زینب دوباره زد زیرگریـه. منم رفتم طرفش از رو چادر نوازشش کردم گفتم: اشکال نداره حالا کـه شده. خوبه بابا تو مثل فهمـیمـه نمـیکشتت. زینب گریـه اش زیـادتر شد و خودش رو انداخت تو بغل من. منم محکم بغلش کردم و چادرش رو انداختم و تو بغلم نوازشش مـیکردم. کـه فهمـیه گفت: تو نمـیتوانی درستش کنی؟ گفتم: من کـه مـیتوانم ولی شیرینیت مـیره بالا. فهمـیه گفت: هر چی بخواهی بهت مـیدم فقط درستش کن. زینب هم سرش رو از تو بغلم بلند کرد و با گریـه گفت: هرچی بخواهی بهت مـیدیم. منم گفتم: اگه درستش کنم چی بهم مـیدید؟ فهمـیه گفت: هر چی بخواهی. زینب هم گفت: آره هرچی بخواهی. گفتم: من مـیخواهم شما رو ازم. فهمـیه گفت: خیلی بیشرفی. زینب هم خودش رو از من جدا کرد و گفت: خیلی آشغالی. منم پاشدم و گفتم: بعد من دیگه برم. شما هم خودتون مشکلتون رو حل کنید. که تا رفتم سمت درب زینب گفت: باشـه هر چی بخواهی قبوله. فهمـیه گفت: چی مـیگی هر چی بخواهد قبوله. زینب گفت: تو با اون کارهات هم من هم خودت رو بدبخت کردی حالا مـیگی نـه. فهمـیه گفت: ما از کجا بفهمـیم راست مـیگه. زینب هم گفت: راست مـیگه. اول تو درستش کن. بعد هرچی خواستی قبوله. منم گفتم: 5 دقیقه دیگه هر دوتاتون بیـاین خونـه خانم قادری. بعد رفتم دم خونـه فتانـه درب زدم. درب رو باز کرد رفتم تو گفت: همـه چیز درست شد. حالا کـه مـیان ازت معذرت خواهی مـیکنن. تو هم مـیگی یک هفته موقت هستید که تا من تاییدشون کنم اگه تایید 10% هم از کرایشون کم مـیکنی. و باید هر وقت دوست پسرشون مـیاد تشون بهت بگن کـه خودت حواست بـه همـه چیز باشـه.
چند دقیقه بعد زینب و فهمـیه اومدن. بهشون گفتم: حتما اول از خانم قادری معذرت خواهی کنید. بعد هم یک هفته موقتی اینجا هستید اگه من تاییدتون کنم 10% از کرایـه هم کم مـیشـه. تازه هر وقت دوست پسرتون مـیاد تتون حتما به خانم قادری بگید کـه حواسش باشـه مشکلی پیش نیـاد. اونـها هم معذرت خواهی و گفتن: چشم. بعد بهشون گفتم: بریم بالا باتو کار دارم. رفتیم بالا. رو کردم بـه دوتاشون گفتم: تمامش کردم حالا نوبت شماست. زینب با خواهش گفت: نمـیشـه بیخیـال بشی. گفتم:نـه. فقط زود باشید. رفتیم داخل درب خونـه رو هم قفل . گفتم: بشید. فهمـیه چادرش رو بداشت. یـه تیشرت و یـه شلوار پاش بود. روسریش رو برداشت موهاش بلوند بود. بعد تیشرتش رو درآورد. پوستش سفید سفید بود. ولی بـه سفیده رودابه نبود. یـه کورست زد هم بسته بود. بازش کرد وای چه کوچولوی داشت با سر دکمـه ای و کوچولو. بعد شلوارش رو درآورد. لاغر بود. زردش رو هم درآورد. منم سریع رفتم پاهاشو باز کردم. کوسش کوچولو بود کمـی هم مو داشت ولی بور بود. منم سریع پاهاشو باز کردم و مشغول خوردن کوسش شدم. ربع ساعتی خوردم که تا آبش اومد. بعد چرخوندمش مدل سگیش کردم کـه مش. کـه فهمـیه گفت: صبر کن برم کرم مرطوب کننده بیـارم. که تا اون رفت من شدم. زینب فقط نگاهش بـه کیر من بود. فهمـیه که تا رو دید یـه لبخندی زد و با کرم چربش کرد و مدل سگی شد. منم رو فرستادم تو کونش. ده دقیقه ای کردمش که تا آبم اومد. ریختم توش. بعد چرخوندمش های کوچولوش رو مـیخوردم و کوسش رو مـیمالیدم که تا دوباره ارضاع شد. بعد رو کردم بـه زینب گفتم: حالا نوبت تو است. زینب هم چادرش رو برداشت بعد روسریش رو برداشت موهای مشکی و خوشکلی داشت. بعد تیشرتش رو درآورد. پوستش گندمـی بود. یـه کورست سفید بسته بود. دیدم دستهاش داره مـیلرزه. من رفتم طرفش و خودم بند کورستش رو باز کردم. فکر کنم سایز هاش 70 بود ولی هاش مدل موشکی بود وای چه سرنازی داشت. بعد دامنش رو کشیدم پایین. بعد سفید رنگش. کوسش خیس خیس بود. کوسش کوچولو ولی همبرگری بود. دیدم تمام بدنش مـیلرزه به منظور همـین محکم بغلش کردم دیدم اونم با تمام قدرت منو بغل کرده محکم فشار مـیده.
فهمـیه گفت: من دارم مـیرم بیرون. برم بـه دوست پسرم بگم دیگه نیـاد اینجا خطریـه. منم گفتم: یـادت رفت بـه خانم قادری گفتی: بهش خبر مـید کی مـیاد مـیکنتت. مـیخواهی دروغگو بشی. بهش بگو فردا بیـاد پیشت. فهمـیه هم گفت: باشـه. فهیمـه رفت منم لاپای زینب رو باز کردم سرم رو کردم لاپاش. پاهاش رو باز کردم و شروع کردم بـه خوردن کوسش. پنج دقیقه نشد کـه آبش اومد. بعد چرخودندمش مدل سگیش کردم. دیدم ش بسته بسته است. منم شروع کردم بـه خوردن کونش. کوسش رو هم مـیمالیدم. زینب کـه حشریی شده بود گفت: لطفان فقط زودتر و تمامش کن. منم رو کردم لاپاش و لاپایی مـیکردم. که تا دوباره ارضاع شد. گفت: کیرت رو کردی تو کونم؟ گفتم: این فقط لاپایی بود. بعد خوابیدم بـه کمر و گفتم: زینب روم بخوابه من کوسش رو مـیخوردم اونم با بازی مـیکرد. فکر کنم اولین کیرزندگیش بود. دست مـیزد نوازشش مـیکرد. بعضی مواقع زبون مـیزد. منم کوسش رو مـیخوردم که تا آبش اومد. بعد گفت: آخ آا خ. و جیشش ریخت تو دهنم. منم همـه شاش رو خوردم و کوسش رو مک مـیزدم. بعد با هم رفتیم دستشویی من صورتم رو شستم اونم کوسش رو شست. بعد رفتیم تو اتاقش. تو تختش با هم دراز کشیدیم و هم دیگه رو محکم بغل کردیم. زینب گفت: با اینکه بهم خیلی خوش گذشت کـه کونم رو کردی ولی این به منظور آخرین بار بود دیگه حتما توبه کنم. منم همـینطور کـه با های ناز و موشکیش بازی مـیکردم گفتم: من هنوز نکردم. و تا نکردم حتما سرقولمون باشیم. زینب گفت: بعد لطفان فردا بیـا تمامش کن. گفتم: هر وقت تو آماده بودی تمامش مـیکنم خیـالت راحت. بعد شروع کردم بـه خوردن های خوشکلش. اونم سرم رو بـه هاش فشار مـیداد و مـی بوسید. کمـی تو بغل هم بودیم. من گفتم: دیگه حتما برم مغازه. زینب هم گفت: باشـه لباس پوشیدم اومد برم پرید بغلم کرد و محکم بـه خودش فشارم مـیداد. گفتم: خوب دیگه برم دیر شد. گفت: باشـه خداحافظی کرد. بعد دوباره پرید بغلم کرد و گفت: نمـیتوانم بزارم بری مـیخواهم پیشم باشی. منم بوسیدمش و گفتم: منم دوست دارم بمانم ولی حتما برم. دیگه زورکی خداحافظی کردم اومدم بیرون
[داستان های پیوسته و قسمت دار ی - صفحه 113 شق شد تا دیدم]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 15 Nov 2018 18:35:00 +0000